گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد دوم
امّ حکیم






همسر عبیدالله بن عباس سرانجام،جلسات حکمین بپایان رسید و طبق نیرنگ"عمرو بن عاص "ابو موسی اشعري علی را از خلافت
معزول کرد،به انتظار اینکه عمر و عاص هم معاویه را معزول کند. اما عمروعاص در حالی که انگشتري خود را به انگشت می
کرد،گفت: من معاویه را به خلافت نصب می کنم،همچنانکه این انگشتري را بر انگشت می کنم؟ پس از این نیرنگ
سیاسی،معاویه سپاهی به سرکردگی دو مرد خونخوار و سنگدل،بسیج کرد و به آنها دستور داد: هر کس که شیعه علی بن ابیطالب
است بکشید. حتی بر اطفال و زنها نیز رحم نکنید. آنها مأموریت خود را آنچنان که مورد انتظار معاویه بود،بدون کمترین اغماض یا
صفحه 28 از 44
ترحم،انجام میدادند و پیش می رفتند. تا اینکه به یمن رسیدند. عبیدالله از جانب علی(ع) کارگزار یمن بود. غارتگران خونخوار
دست بکار شدند و بغارتگري و خونخواري پرداختند. عبیدالله که نیروي مقاومت،در برابر مهاجمان نداشت،مخفی شد. بس،خانه
وي را غارت کرد. آنگاه دو کودك خردسال از عبیدالله،بنام"عبدالرحمان "و"قثم "را گرفت و در برابر چشمان حیرت زده
مادرشان"ام حکیم "آنها را با کارد سر برید!!. ام حکیم،که می دید مردي جنایتکار،خون عزیزترین ثمره وجودش را بر خاك تیره
می ریزد،زیاد ناله و فریاد کرد. اما در قلب سیاه بسر کمترین اثري نگذاشت. وي از زنان سخنور ادیب و ثابتقدم است. در راه محبت
علی فرزندان عزیزش را از کف داد و همچنان بر محبت خویش استوار ماند. اشعار زیادي سروده است. اما بیشتر این اشعار در
سوك عزیزان است. کمتر وقتی می شد که صداي گریه او بلند نباشد و بیاد شهیدان کوچولوي خود،نوحه سرائی نکند. پاره اي از
اشعار جانگداز او را در اینجا می خوانید. یا من احس یا بنی الذین هما**کالدرتین تشظی عنهما الصدف یا من احسن یا بنی الذین
هما**سمعی و قلبی فقلبی الیوم مردهفت یا من احسن یا بنی الذین هما**مخ العظام فمخی الیوم مختطف فالان العن بر احق
لعنته**هذا العمرایی بر هوالرف من دل و الهه حري مولهۀ**علی حبیبین ضلا اذ غدالساف اي کسی که دو فرزند مرا که چون دري
از دل صدف،بیرون آمده بودند،می شناسی. اي کسی که دو فرزند مرا که گوش و قلب من بودند می شناسی. مروز قلب من از کار
افتاده است. اي کسی که دو فرزند مرا که مغز استخوانهایم بودند،می شناسی امروز استخوانم سوخته شده است. بسر
بیرحمانه،شمشیر تیز برگلوي فرزندانم گذارد و رگهاي گردنشان را برید! اکنون بسر را لعنت می کنم. سوگند یاد می کنم که بسر
مردي تبهکار است. کیست که زنی دلداده و جگر سوخته و پریشان را بسوي دو طفل گمشده،راهنمائی کند؟! کمتر کسی پیدا می
شد که با شنیدن اشعار جانسوز ام حکیم،بی اختیار اشک نریزد و بی تابی نکند. روزي مردي یمنی،که داراي احساساتی گرم
بود،چنان از شنیدن ناله هاي مظلومانه این بانوي داغدار،متأثر شد که تصمیم گرفت بهر قیمتی هست از بسر انتقال بگیرد. بدنبال این
تصمیم خود را به بسر رسانید و با او طرح دوستی ریخت. بسر چنان به این مرد اطمینان پیدا کرد که او را از نزدیکان صمیمی
خویش قرار داد. یک روز دو پسر بسر را به وادي"اوطاس "برد و هر دو را کشت و فرار کرد. اشعاري نیز سرود که در اینجا
میخوانید: یا بسر بر بنی ارطاه ماطلعت**شمس النهار و لاغابت من الناس خیر من الهاشمیین الذین هما**عین الهدي و صمام
الاسوق القاسی ماذا اردت الی طفلی مولهۀ**تبکی و تنشد من اثکلت فی الناس اما قتلتها ظلما فقد شرقت**من صاحبیک قناتی یوم
اُطاس فاشرب بکا سهما ثکلاکما شربت**ام الصبیین اوذاق بن عباس اي بسر،خورشید آسمان بر سر هیچکس طلوع و غروب نکرد
که: بهتر از این دو هاشمی باشند اینان سرچشمه هدایت ودرختهاي سخت و مستحکم بودند. ترا به فرزندان مادري که اکنون در
میان مردم کاري جز گریستن و نوحه سرائی ندارد،چکار! تو آنها را به ظلم کشتی و امروز در سرزمین"اوطاس "فرزندان تو به نیزه
من،از پاي درآمدند. امروز از جام اندوه آنها بنوش. همچنانکه مادر آن دو طفل و پدرشان،نوشیدند. هنگامی که این خبر ناگوار
بگوش علی(ع) رسید،سخت ناراحت شد و بدرگاه خداوند عرضه داشت: خدایا،دینش را از ا و سلب کن و او را از دنیا مبر،مگر
اینکه عقلش را از و بگیري!( 69 ) نفرین مولاي متقیان علی(ع) کار خود را کرد. در آخر عمر همن دینش را از کف داد و هم عقلش
را. از آنجا که عمري را بخونخواري و آدمکشی گذارنیده بود. تنها لذت زندگی و تفریحات سالم! خود را در این می دانست که
خونی بریزد و بیگناهی را در خون خویش غوطه ور بنگرد. پاره اي از آدمها! در راه پلدیها و آمال خود تا چنین مرحله اي ترقی! می
کنند. هنگامی که در بستر مرگ افتاده بود،هنوز هم هوس آدمکشی در وجودش زنده بود و شعله می کشید. گاهی می خواست با
شمشیر،به عیادت کنندگان خود حمله کند!. سرانجام شمشیر چوبینی بدستش دادند و او را در اطاقی زندانی کردند. او با همین
شمشیر چوبین،اینقدر بر در و دیوار و بستر زد،تا جان پلیدش گرفته شد و عمر ننگینش بپایان رسید. یک روز،عبیدالله در مجلس
معاویه با بسر که دیگر به سن بازنشستگی رسیده بود! روبرو گردید باو گفت: توئی که جگر گوشه هاي مرا سربریدي؟! گفت:
آري! عبیدالله گفت: دلم می خواست ترا می دیدم و شمشیري هم بدست داشتم. بسر شمشیر خود را به او داد و گفت: این هم
صفحه 29 از 44
شمشیر! اما معاویه پیشدستی کرد و شمشیر را از دست عبیدالله بیرون آورد به بسر گفت: بیچاره،پیر و خرف شده اي! از یکسو
فرزندان بیگناهش رامی کشی و تمام عمر،گرفتار تنهائی و اندوهش می کنی و از سوي دیگر شمشیر خود را بدست او می دهی!
نمیدانی که او از بنی هاشم و مردي دلیر است و به انتقام خون جگر گوشگانش نخست مرا می کشد،سپس ترا؟! عبیدالله گفت:
بسر پست تر از آن است که بخاطر فرزندانم کشته شود. بخدا اگر بتوانم پسرانت یزید و عبدالله را بکشم،دلم آرام می گیرد.
تأسفانه،وي سرانجام امام مجتبی را در شرایطی سخت و دشوار،تنها گذاشت و بمعاویه پیوست،نظیر همان کاري که عقیل،با برادر
گرامی خود علی(ع) انجام داد.
ام کلثوم
خواهر پهلوان عرب! یکی از جنگهاي بزرگی که میان مسلمین و مشرکین واقع شد،جنگ"خندق "است. در این جنگ تقریباً همه
قبایل مختلف عرب،براي برانداختن اسلام،دست بهم داده بودند. پیامبر خدا فرمود: تمام نیروي ایمان در برابر نیروي شرك آشکار
شده است( 70 ) پهلوان بزرگ و نامی عرب،عمرو بن عبدود که با هزار سوار برابري می کرد،نیز در این جنگ شرکت جسته بود و
کمتر مسلمانی پیدا می شد که از شنیدن صداي عمرو،که با یک نهیب،اسب خود را از خندق گذرانیده و مبارزه می طلبید،دچار
دلهره نشده باشد. تنها کسی که با جرأت و شهامت،به او پاسخ گفت،علی بن ابیطالب(ع) بود. ابتدا براي اینکه شاید عمرو را به
اسلام متمایل سازد،با او بگفتگو پرداختند. فرمود: تو سوگند یاد کرده اي که یکی از سه خواهش افراد را بپذیري. اکنون من نیز
چند خواهش از تو دارم. نخست ترا دعوت می کنم که به آئین اسلام گروش پیدا کنی. عمرو گفت: مرا حاجتی به اسلام نیست.
فرمود: از جنگ با محمد صلی الله دست بردار. اگر او راستگوست بدینوسیله پیش او منزلتی پیدا می کنی و اگر دروغگوست،از
دروغ او زیانی بتو نمی رسد و دیگران براي او بس هستند. عمرو گفت: اگر از میدان جنگ باز گردم،زنان قریش درباره من چه
خواهندگفت؟! فرمود: از اسب خویش پیاده شو. عمرو گفت: گمان نمیکردم هیچ کس از نژاد عرب،جرأت کند که چنین
پیشنهادي کند. لکن،برادرزاده،دوست نمی دارم که ترا بکشم. فرمود: لکن من دوست دارم که ترا بکشم. در این وقت عمرو از
اسب خود پیاده شد و دست و پاي آن را با یک ضربت،قطع کرد و نبرد تن به تن آغاز شد. پایان این نبرد،پیروزي علی(ع)،یعنی
پیروزي حق بر باطل و اسلام بر شرك بود. خبر کشته شدن عمرو،بگوش خواهرش ام کلثوم رسید. پرسید: قاتل او کیست؟ گفتند:
علی بن ابیطالب علیه السلام. گفت: این افتخار براي او و براي همه افراد خانواده اش بس،که بدست مردي بزرگوار و عالیمقام
کشته شده است. از آنجا که وي بانوئی ادیب و خردمند بود،در سوك برادر،اشعاري سرود که در حقیقت،هم اظهار تأسف است از
اینکه برادرش کشته شده است و هم تجلیل و ستایشی دلنشین است از شخصیت و مقام مردي که قاتل اوست و در این راه انگیزه اي
جز اجراي فرمان حق نداشته است. در تاریخ اسلام،سخنان شیوا و دلنشین او ضبط شده و در اینجا به قسمتی از آن اشاره می کنیم:
اگر کسی غیر از علی قاتل عمرو بود،همیشه برایش گریه می کردم! ولی قاتل او کسی است که از هر عیبی منزه است و پدر او
بزرگ و سرور شهر خوانده می شد. او ازنوادگان هاشم است و مسند عظمت او در آسمان جاي دارد. مردمی که این عظمت را
نمی تواند تحمل کنند،از حسد بمیرند! اینها خانوده اي هستند که خداوند بزرگ تمام فضایل دینی و دنیوي را به آنها بخشیده
است. ام کلثوم،همچون مادر فرزند مرده،در غم برادر گریه کن و بنال!( 71 ) اشعار او را براي پیامبر گرامی اسلام خواندند. حضرت
فهمید که زنی است خردمند و متمایل به آئین مقدس اسلام. از اینرو اورا دعوت به اسلام کرد و او این دعوت را صمیمانه پذیرفت
و بقیه عمر را همچون مسلمانان دیگر به دینداري و خدا پرستی گذاراند.
تحفه
صفحه 30 از 44
وي کنیز یکی از تجار بغداد بود. صرف نظر از اینکه زنی زیبا روي و دلربا بود،در کار خوانندگی و نوازندگی نیز در عصر خود
نظیري نداشت. تاجر هم شیفته و دلباخته زیبائی وطنازیش بود و هم مجذوب ترانه هاي شورانگیز و هوسناکش! او را به بیست هزار
درهم خریده بود اما مشتریها فریفته او حاضر بودند تا چهل هزار درهم بدهند و او را تصاحب کنند. روزي طبق معمول تاري در
دامن گذاشته بود و می نواخت. این ترانه نیز آهنگ موسیقی را بدرقه می کرد: بحق تو سوگند،روزگار سپري شد و محبت خالص
من تیرگی و آلودگی پیدا نکرد. دل من و تمام اعضا و اندام من،از عشق لبریز است. چگونه احساس خوشی کنم و دمی بیارامم؟!
اي کسی که جز تو مولی و سروري ندارم. چگونه مرا در میان مردم گرفتار قید بردگی کرده اي؟!( 72 ) آنگاه تار را بر زمین زد و
شکست و خود برخاست و بگریه کردن پرداخت. تاجر او را متهم کرد که بتازگی معشوقی پیدا کرده و در عشق او بیقرار و بی آرام
شده است. اما هرچه بیشتر جستجو کرد،کمتر اثري از این معشوق ساختگی بدست آورد. حال کنیز کاملا غیر عادي شده بود. شب
و روز کاري جز گریه و ناله نداشت. تاجر در کار او متحیر مانده بود. ناچار از خود کنیز سؤال کرد که چرا اینحال به او دست داده
است؟ کنیز در پاسخش گفت: حق از اعماق قلبم مرا بسوي خود فرا خواند و زبان بموعظه ام پرداخت. بعد از آن که از خدا دور
شده بودم،مرا بخود نزدیک گردانید و بنده برگزیده خود ساخت. با میل و رغبت،دعوت کسی که مرا فرا خوانده بود،اجابت کردم.
از کردار گذشته خود ترسیدم. اما عشق او مرا ایمن گردانید.( 73 ) بیچاره تارج،که هنوز گرفتار هوسهاي آلوده خود بود و گمان
میکرد که کنیز نیز مثل خود او اسیر دام هوس و شهوت خویش است،دست به نیرنگهاي بسیار زد. لکن هیچیک از نقشه ها به ثمر
نرسید. سرانجام بگمان اینکه دچار بیماري روحی شده است،او را در بیمارستان بزرگ بغداد،بستري کرد. کنیز را در بخش بیماران
روانی و دیوانه ها در یک اطاق،بستري کردند و بر دست و پایش زنجیز نهادند. اینگونه پیش آمدهاي تلخ و ناگوار،بلاها و
امتحاناتی است که براي بندگان مقرب خدا،اتفاق می افتد تا در بوته سختی ها و تلخی ها طلاي وجودشان خالص تر شود و قرب و
منزلت آنها به بارگاه خداوندي افزایش پیدا کند. کنیز،بر اثر آن محبت خالص و ایمان پاکی که پیدا کرده بود،با تحمل این سختی
ها و رنج ها،مرحله تازه اي در زندگیش آغاز شده و در مسیر ارتقا و تکامل قرار گرفته بود. هنگامی که چشمش به زنجیر گران
افتاد،به کسی که می خواست زنجیر به دست و پایش نهد،چنین گفت: از خدا بترس و دست بیگانهی را بزنجیر مکن. دست مرا
بگردنم می بندي. حال آنکه این دست نه خیانت کرده است و نه دزدي؟ در درون من جگري است که احساس می کنم در حال
سوختن و گداختن است! بحق تو سوگند،اي کس که آرزوهاي قلبی من متوجه تست. اگر مرا قطعه قطعه کنی از محبت تو
خودداري نمیکنم!( 74 ) روزي سري سقطی( 75 )به بیمارستان رفت. کنیزي زیبا روي دید که لباسهایی زیبا به تن دارد و از بوي
عطري که بر او ریخته اند،فضا عطرآگین شده و مشام حاضران را پر کرده است. از پرستار وي حالش را پرسید. پرستار گفت:
کنیزي است که مدتی است اختلال روانی پیدا کرده است. صاحبش او را در اینجا بستري کرده،شاید بهبود یابد! همین که کنیز
حرفهاي پرستار را شنید،چشمانش پر از اشک شد و چنین گفت: مردم،من دیوانه نشده ام. من مست باده عشق و دلباخته کوي
دوستم! دست هایم را زنجیر کرده اید!. حال آنکه گناهی جز کوشش در راه محبت او از من سر نزده است. من شیفته و دلباخته
محبوب خود هستم و از درگاه او دور نمی شوم. آنچه شما براي من فساد می انگارید،صلاح من است و آنچه صلاح می
انگارید،فساد کسی که سرور سروران را دوست بدارد و به او دل ببندد،گنهکارنیست.( 76 ) سري از شندین این اشعار بی اختیار
بگریه درآمد. کنیز گفت: سري،تو از شنیدن وصف دوست گریه می کنی. اگر او را می دیدي و بطور کامل می شناختی چه می
کردي؟! آنگاه بیهوش شد و چون بهوش آمد،چنین گفت: خدایا،لباس وصل بر تنم پوشیدي. چه لباسی نیکوا! توئی سرور همه
مردم و سرور من. در دل من،هواها و تمایلات پراکنده اي بود. اما از آندم که ترا یافتم،یکپارچه دل بتو بستم. هر که غذا در گلویش
گیرکند،آب می نوشد. اما هر که آب گلوگیرش شود،چکار کند؟! اندوه من از خطاها و لغزش هاي گذشته است و وجود روان در
کالبد من،از بزرگترین دردهاست! آتش اشتیاق در دورنم شعله میکشد و محبت،در سویداي دلم نهان است. اینک بزبان
صفحه 31 از 44
عذرخواهی بسوي تو آمده ام،تو خود از سوزهاي باطنی من بخوبی آگاهی.( 77 ) سري گفت: کنیز،در وصف عشق زیاد سخن
گفتی. اما نگفتی که معشوق و محبوب تو کیست؟! گفت: همان کسی که نعمت هاي خود را بیدریغ بما ارزانی داشته و ما را به
لطف و بخشش خود مورد نوازش قرار داده است. او بدلها نزدیک است. دوستان را اجابت می کند و شنوا و دانا و حکیم و بخشنده
و بزرگ و آمرزگار و رحیم است. آنگاه چنین گفت: دلم بعشق دوستان،مسرور است و از باده محبت،سرمست! اي چشم،با بیم و
وحشت،در فراق دوستان اشک بریز. زیرا اشک،کلید حل مشکلات است. بسا چشمی که گریان است و خداوند به او آسایش و
آرامش می بخشد. خوشا بحال بنده ایکه گناه کند و در غم گناه خود اشک بریزد! و ترسان و بیدار و امیدوار باشد. گوئی خانه
دلش را روشنی پر کرده است.( 78 ) در همین گفت و شنید بودند که: تاجر وارد شد و سراغ کنیز را گرفت. پرستار به او خبر داد که
سري سقطی نیز پهلوي اوست. تاجر وارد شد و سري را مورد احترام قرار داد. سري گفت: این کنیز بیشتر شایسته احترام است. چرا
او را در اینجا حبس کرده اي؟! تاجر براي موجه ساختن عمل زشت خود دلایلی آورد و اوصاف کنیز را برشمرد. سري گفت: من
قیمت این کنیز را هر چه باشد،می پردازم! تاجر گفت: تو مردي فقیر هستی. چگونه می توانی قیمت کنیز را بپردازي؟! سري گفت:
عجله مکن. او را در همینجا نگاهدار. تا قیمت آن را فراهم کنم و بتو بدهم. سري با چشم گریان به سراغ احمد مثنی رفت و
جریان را باطلاع او رسانید. احمد دو برابر قیمت کنیزم به سري داد. روز دیگر،پول را به بیمارستان آورد و به تاجر گفت: اینک دو
برابر قیمت کنیز حاضر است. تاجر گفت: بخدا اگر همه دنیا را بمن بدهی نمی گیرم. من او را در راه خدا آزاد کردم. کنیز از
شنیدن سخن تاجر بگریه درآمد و گفت: از خدا بسوي خدا فرار کردم و بر او گریستم. به حق او سوگند،اوست مولی و همواره در
حضور او هستم. سرانجام،به امید خود نائل و از الطافش بهره مند می شوم( 79 ) بدینترتیب،این بانوي بزرگ،دورانی سخت و ناگوار
را پشت سر گذاشت و ثابت کرد که در راه خدا از تحمل هیچ رنج و مشقتی نمی هراسد. دوران بلا و آزمایش سپري شد و آزاد
گردید. بیدرنگ رهسپار مکه شد و چون چشمش به کعبه پرشکوه و قبله گاه مسلمانان افتاد،چنین گفت: دوست خدا در این دنیا
بیمار است. بیماري او طولانی و داروي او درد اوست. او را بجام محبت خویش،نوشابه محبت داد و سیرآبش گردانید. از محبت او
سرگردان شد و بجستجوي او پرداخت و محبوبی جز او نمی خواست. آري،هر کس ادعاي شوق او دارد،باید اینقدر در محبت او
بکوشد تا او را بیابد.( 80 ) در آنجا مدتی میان بیم و امید به سر برد،تا پیمانه عمرش پر شد و زندگی را بدرود گفت. هنگامی که
سري و تاجر از بیمارستان بیرون می آمدند،سري از وي پرسید: با اینکه میلی به آزاد کردن او نداشتی و سعی می کردي که پول
زیادي در برابر کنیز بگیري،چرا آزادش کردي؟! تاجر گفت: وقتی دیدم با اینکه مردي تهدیست هستی،حاضري این پول گزاف را
تهیه کنی و کنیز را بخري و آزاد کنی،پیش خودم فکر کردم: چنین آدم تهیدستی می کوشد که این کار خیر را انجام دهد و به
دوران بدبختی کنیز خاتمه ببخشد. آیا بهتر نیست این کار را خود من انجام دهم واز چنین عمل خیري بهره مند گردم،با اینکه از
آزاد کردن این کنیز،ضرري متوجه من نمی شوي؟! در نتیجه تصمیم گرفتم که خودم به اینکار خیر اقدام کنم و کنیز را آزاد سازم.
اکنون باعث این کار خیر تو هستی. انتظار من این استکه درحق من دعاي خیر کنی.( 81 ) سري درباره تاجر دعاي خیر کرد و پولی
را که از احمد مثنی گرفته بود،در راه خدا به تهیدستان بخشید.
خوله
جنگاوري دلیر و شمشیر زنی توانا سپاه اسلام،بمنظور گسترش اسلام،در سرزمین شام،شب و روز نبرد می کرد و موانعی که جلو
پیشرفت و نفوذ اسلام را در آن منطقه گرفته بودند،برمی انداخت. ضرار یکیاز سربازانی بود که در این راه،بیدریغ مبارزه می کرد و
پیش می تاخت. او برادر دلاور و رشید خوله است. سرانجام ضرار در دست دشمن اسیر گردید و خواهرش خوله،که بی تاب و بی
آرام شده بود،براي نجات برادر،لباس جنگ پوشید و خود را بقلب سپاه دشمن زد. هیچکس او را نمی شناخت. مسلمانان می دیدند
صفحه 32 از 44
سواري همچون آتش سوزان بجان رومیان افتاده است. او بجز چشمانش،تمام بدن خود را غرق در زره و خود و ساز و برگ جنگی
کرده بود! در نخستین حمله،گروه بسیاري از سپاهیان دشمن را بخاك هلاك افکند وهنگامی که از قلب سپاه،بیرون آمد،از نیزه اش
خون می بارید. برخی گمان می کردند او خالدبن ولید است. ولی با کمال تعجب مشاهده کردند که خالد با گروهی از سپاهیان،از
راه رسیدند. مسلمانان که چنین شهامتی از این سوار ناشناس،مشاهده کردند،یکباره روي بدشمن آوردند و شمشیرها را بخون
دشمن رنگین کردند. اما همه دلشان می خواست این سواري که همچون آتش پاره،در جولان است بنام و نشان می شناختند و بر
شجاعتش آفرین می فرستادند. از اینرو با اصرار زیاد تقاضا کردند که نقاب از چهره بردارد و خود را معرفی کند. لکن خوله اعتنائی
نکرد و بحملات کوبنده خویش ادامه داد. وقتی که اصرار از حد گذشت بفرمانده سپاه گفت: اینکه خودم را معرفی نمی
کنم،بخاطر شرم و حیاي من است. من زنی هستم که تأثر شدید،مرا وادار کرده است که دست بچنین کاري بزنم. پرسید: تو
کیستی؟ پاسخ داد: من خوله هستم و همراه زنان عرب بودم. کسی بمن خبر داد که برادرم اسیر شده است. ناچار سوار بر اسب
شدم و بجنگ دشمن آمدم. شاید بتوانم برادرم را آزاد گردانم. بار دیگر خوله،حملات کوبنده خود را آغاز کرد. سپاهیان اسلام نیز
به نبرد پرداختند. خوله،عرصه را بر دشمن تنگ کرده بود. گاهی از چپ و گاهی از راست،سر در می آورد. در عین حال،همه جا
در جستجوي برادرش بود. اما هر چه تلاش کرد،اثري از وي نیافت. هیچکس نمی دانست که ضرار زنده است یا کشته شده است.
می گفت: فرزند مادر،کجائی؟! کاش می دانستم که ترا بکدام نقطه برده اند یا با کدام نیزه و شمشیر،ترا کشته اند؟!
برادر،خواهرت بقربانت! اگر ترا می یافتم،از چنگال دشمنان نجاتت می دادم. نمیدانم دیگر ترا می بینم یا نه؟! در دل من آتشی
افروختی که دیگر خاموش نمی شود. آیا تو هم به پدرت که در حضور پیامبر بزرگ خدا در راه دین شهید شد،پیوستی؟! سلام مرا
بپذیر! نمیدانم وعده دیدار در همین جهان است یا جهان دیگر؟! سربازان اسلام از شنیدن این جملات جانسوز که خوله می
گریست و بر زبان می آورد بگریه درآمدند. اما سرانجام گمشده خوله پیدا شد و قلب خوله آرام گرفت. در یکی از جنگهایی که
میان مسلمانان و مردم شام اتفاق افتاد،خوله با گروهی از زنان مسلمان،اسیر سپاهیان دشمن شدند. خوله آنها را جمع کرد و به آنها
گفت: دختران حمیر و یادگاران تبع! آیا راضی می شوید که خدمتگزار بیگانگان باشید و فرزندان شما بردگان ایشان باشند؟!
شجاعت و رشادت شما کجا رفته است؟! اگر تحمل این ننگ را بر خود روا بدارید،شجاعت ندارید. آیا مرگ بهتر از این زندگی
ننگین نیست؟! یکی دیگر از زنان برخاست و چنین گفت: بخدا،اي دختر ازور،راست گفتی. ما داراي شجاعت هستیم و از کشته
شدن باکی نداریم. اما چه می شود کرد؟! دشمن ما را همچون رمه گوسفندان بدام انداخته است. ما سلاحی نداریم که بتوانیم
خودمان را نجات دهیم. خوله گفت: عمود خیمه ها را بردارید و حمله خود را آغاز کنید. شاید خداوند بما کمک کند و از چنگال
دشمن نجاتمان دهد. زنها عمود خیمه ها را برداشتند و دسته جمعی به حمله پرداختند. چنان جنگیدند که دشمن را از پاي
درآوردند و همگی آزاد شدند. خوله می گفت: ما دختران تبع و حمیریم. هیچکس منکر ضربت ما نیست. زیرا ما در میدان
جنگ،آتش شعله ور هستیم. امروز از ضربات ما عذابی سخت می چشید.( 82 ) یکبار دیگر نیز برادرش گرفتار دست دشمن شد.
خوله بیاد برادر اشک می ریخت و شعر می خواند. هنگامی که سپاهیان اسلام براي نجات"ضرار "رهسپار انطاکیه شدند،عده اي از
زنها که در آنجا اسیرانی داشتند،با آنها حرکت کردند. خوله پیشاپیش آنها حرکت می کرد و بیاد برادر اشک می ریخت. اینبار نیز
برادرش آزاد شد و قلب خواهر آرامش یافت. سومین باري که ضرار به اسیري گرفتار شد،بهمراه گروهی براي نجات برادر حرکت
کرد هنوز به نیمه راه نرسیده بودند که با گروهی از رومیان روبرو شدند. ضرار نیز در زیر زنجیر دشمن در میان ایشان بود و همینکه
چشمش بمسلمانان افتاد،اشعاري خواند و یاد خواهر رشید خود کرد. خوله که صداي برادر را شنیده بود, پاسخ داد: خداوند دعاي
( ترا مستجاب کرد و بفریاد تو رسید. سپس حمله خود را بدشمن آغاز کرد و برادر خود را از چنگال دشمن نجات داد( 83
کبیشه